مرموري

ايمان خشكباري
eman_khosh2002@yahoo.com

به نام خدا
مرموري

ساعت 12 ظهره. خورشيد بالاي سرماست. كاپيتان مثل هميشه با اون پاي چوبي وكت سرمه اي رنگش جلوي عرشه ايستاده. مچ دست راستش روبا دست چپش گرفته وبرده پشتش وبا يك چشمش به روبرو خيره شده. چراغهاي كشتي خاموشه. همه مسافرها مثل هميشه توي سالن غذا خوري هستن. وقتي شب ميشه مرموري دوست داشتني تره. وقتي تمام چراغها راروشن ميكنن تازه ميفهمي سوارچي شدي. هميشه چراغهاي هرطبقه راتك تك روشن ميكنن تا مسافرها لذت بيشتري ازعظمت مرموري ببرن. ازاينجا كه دارم كاپيتان رانگاه ميكنم خيلي كوچكه. كشتي ما آب را ميشكافه من به اطرافم نگاه ميكنم وهيچ چيزبه جز صخره نميبينم. صخره هايي ازجنس شيشه كه ازته آب شروع ميشن وتابالارفتن. حتي ازكشتي مابلندتر هستند. البته تا طوفان نشه براي ما اصلأ خطري ندارن. ولي هرروز ساعت1طوفان شروع ميشه. بااين حال كه خورشيد وسط آسمانه ولي آب بدجوري تكان ميخوره ومارابه صخره ها ميزنه. سايه تمام ميهمانهاازپشت شيشه هاي كشتي معلومه. چند وقته سايه كسي را ميبينم كه با موهاي بلند پيچ وتاب خورده در حالي كه ليوان پايه باريكي را با دستهاي زنانش دستش گرفته شبها پشت ميزشام تنها ميشينه. درصورتي كه پشت ميزهاي ديگه چنتا سايست. روزها هم اونجاست مثل بقيه ميهمانها ولي خوب وقتي شبها چراغها روشن ميشه بهتر ميشه ديديش. من به اون خيره ميشم ولي اون اصلأ منونميبينه. البته جاي منم ديد خوبي نداره كه بتوونه منوببينه. شايد هم منو ميبينه و من متوجه نگاه هاي زيركانش نميشم.
من گاهي اين گوشه مرموري مي ايستم ومواظب همه جا هستم. گاهي هم من را ميشونه گوشه كشتي كنارطناب لنگروبهم ميگه توهم بشين اينجاوسيگاربكش. يباركه كشتي خورد به صخره ها و صدمه ديدم منو برد به بيرون از كشتي تا پام رامعالجه كنه كه ازپشت يكي ازصخره هاي شيشه اي ديدم روي تن سفيد كشتي با رنگ آبي طوري كه انگار با موج آب نوشتن باشن. نوشته بود مرموري . بعد از اين همه مدت كه لباس ملواني تنم كردن تازه فهميدم كه اسم اين كشتي بزرگ چيه.
ساعت داره 1ميشه. صداي طوفان را نميشه شنيد. يدفعه شروع ميشه.حتي ازحركت پرنده ها هم نميشه فهميد كه داره طوفان ميشه. اينجا فقط 2 تا پرنده داره اوناهم هميشه هي دور خودشون ميچرخن. نميدونم چرا خسته نميشن. وقتي بهشون خيره ميشم سرم گيج ميره. اونهاهم شبها توي آسمان ثابت ميمونن وميخوابن.
شروع شد. من محكم خوردم به ستونهاي سالن بزرگ وسط كشتي. كاپيتان مواظب باش!!. كاپيتانم افتاد روي عرشه محكم خورد به جلوي كشتي. مسافرها هم ديگه عادت كردن براي همين زياد اذيت نميشن ونگران غرق شدن مرموري نيستن. اون تايتانيك بودكه غرق شدولي همشون خوب ميدونن كه كشتي ماغرق نميشه. اصلأ قابل مقايسه با تايتانيك نيست. مرموري محكم ميخوره به صخره هاي شيشه اي ولي بازهم به راهش ادامه ميده. آخه جنسش ازيك نوع آلياژمحكمه. شايد اصلأ نتونه بره جلو ولي بازم ميخوره به صخره هاي شيشه اي وروي موج آب عقب جلو ميشه. شايد روزي توونست اين صخره هارا بشكنه وآزاد بشه.
طوفان تمام شد و مامثل هميشه سالم مونديم. وقتي طوفان شروع ميشه من فقط نگران كاپيتانم كه طوريش نشه. ميترسم آخر يروز بيافته توي آب. شب شده وتمام چراغهاي كشتي روشنه. من بازم اون سايه را پشت ميزشام ميبينم كه تنها نشسته و من باز به او خيره ميشم. هوا چند ساعته تاريك شده خورشيدم تاچنددقيقه ديگه ميره. آهان بلند گفت شب بخيروحالا خورشيد هم خاموش شدو همه ما ميخوابيم. كاپيتان بازم آن جلو ايستاده وبه آب خيره است. من اگه ايستاده باشم همانطوري ميخوابم اگه نه كه نشسته. زياد برام فرقي نميكنه.كاپيتانم كه هميشه ايستاده ميخوابه.
چندروز از آخرين باري كه طوفان شده ميگذره. اولش خيلي عجيب بود چون چند روزه كه طوفان نيومده. ما با همان حالت قبلي هستيم.
چشمهام را باز كردم نور خورشيد مستقيم ميخورد به چشمهام به اطرافم نگاهي انداختم ديدم كاپيتان نيست. صداي پسررا شنيدم كه داشت ميگفت من را ببخش نگاه كردم ديدم كاپيتان دست اونه. كاپيتان روگذاشت سمت دماغه كشتي بعد منو هم گذاشت كنارش چه احساس خوبي بود ايستادن كنار كاپيتان.
پسر دوباره خوابيد. همانطور كه مثل كاپيتان به جلو خيره شده بودم بهش گفتم:
كاپيتان اگه اون مارا نداشت چي كار ميكرد؟
كاپيتان هواسش نبود به خودش اومد وگفت: كي؟ چي؟
من دوباره جمله را تكرار كردم و اون گفت:نميدونم فعلأ كه بهترين سرگرميش اين آكواريمه.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32335< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي